سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلاغستان
  •   گلایه کلاغ سیاه
  •  

    ای روزگار....تو با من یار نبودی...

    تو رفیق و همراه نبودی...

    تو منو تنها گذاشتی تو ی ظلمات و سیاهی

    رهایم کردی تو سوزو سرما و تنهایی...

    دل منو فریب دادی با وعده هات ...

    با امید هات ....

    دل مو شکستی با صد رنگ وریات...

    یه عمریه داری دلمو می سوزونی...

    یه عمریه دلمو شکستی... هیچی نگفتم...

    یه بار خوبی نکردی یه بار لطفی نکردی ...

    همه حرفات وعده بود...وعده های سر خرمن...

    همشون دروغ بود...بس کن روزگار

    دیگه چی میخوای از این کلاغ سیاه

    چیزی ندارم که بخوای سیاهترش کنی

    چیزی دیگه نمونده برام .همه رو به تاراج بردی...

    بس کن روزگار... بس کن...دیگه خسته ام ...

    توی تمام لحظه ها جلو چشمات جون میدادم

    داشتم جون میکندم ولی تو انگار نه انگار

    آخه چی واسه تو مهمه ؟ چی ؟

    لذت می بری بد بختی منو میبینی...

    فقط بگو چطور دلت میاد ؟ چطور دلت میاد؟

    وای برتو... ای روزگار...وای برتو

    می دونستی محتاجتم . می دونستی میخواستمت

    ولی باز چوب لای چرخم گذاشتی

    آخه گناه من چیه ؟ گناه من چیه ؟

    جز عاشقت شدن .جز پایبند ت شدن...ولی تو

    روزگار رسمت ، رسم عاشقی نیست...

    کار تو مهربونی نیست...رسم تو شکستنه

    رسم توکشتنه ، گذاشتن ورفتنه...

    دلمو شکستی ، روح آزادمو اسیر کردی و کشتی

    وآروم آروم رفتی و گذشتی از کنار جسم بی جونم...

    ولی یادت باشه روزگار یه روز یکی پیدا میشه

    یه روز یکی از یه جای دور میاد تورو رسوا

    می کنه... میاد تو رو رو سیاه میکنه....

    از ما که گذشت روزگار...

    دیگه جایی واسه جبران نمونده برات روزگار...

    دیگه برام فرقی نداره بودنم یا رفتنم...

    زنده ها رو فراموشی میکنی روزگار خیلی

    زود از یاد می بریشون چه آسون...

    من که مدتهاست کفن پوسندم روزگار...

    بودنت دیگه زجربرام روزگار ...

    از تو گفتن درد برام روزگار...

    دارم میرم بخونه جدیدم ...

    شاید تنگه تاریک و نمناک باشه...

    ولی مال خودمه روزگار...

    میدونم خوشحال و شادی از اینکه موفق شدی

    ولی یادت باشه اونی که قرار بیاد سراغت

    میاد و رو سیاه ورسوات میکنه روزگار

    وای به حالت روزگار.......

    روزگار میسپارمت بخدا

    ا



  • نویسنده: کاوه کیا(یکشنبه 85/9/5 ساعت 1:16 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   مرگ
  •                        ای عشق.!

     

                                     اگر شبی

     

                 مرگ

     

                                    گرفت سراغ مرا

     

                 لطفا" همان صبحدم

     

                            به کلبه یی دیگر ببخش

     

              دفتر شعر و

     

                          چراغ  مرا....



  • نویسنده: کاوه کیا(چهارشنبه 85/6/22 ساعت 8:31 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   ای خدای بزرگ
  •  

    ای خدای بزرگ :::::

    مگر مرتکب چه گناه نابخشودنی شده ام که اینگونه

    باید هر زمان در آه وناله ودرد وغم اسیر باشم .تویی

    که  فرمودی  دوست بدارید ومحبت ووفاررا  شعار

     خویش سازید.                                               

    تویی مرا که تشنه محبت بودم درسرراه اوقراردادی

    وچشمهای جادویی افسونگرش را که شاید زیباترین

    وگویاترین پدیده قدرت تواست برمن دوختی ازآن

    لحظه در اشک وخون وخستگی ودل مردگی روز

    افزون غوطه ور شده ام نه توفیقی میابم ونه تاییدی

    می بینم راه بازگشت ندارم ورهگذارم پرازظلمت و

    چاه وتباهی است...                                        

    ترا به فضل قدیمت سوگند میدهم که گشایشی به نما

     ودری بگشا وبر جوانی وناکامیم رحمتی کن.       

    این سوزی که آتش بر پیکر ناتوانم میزند با آب وصال

    خاموش کن تا دلم این رنج های بی حد را فراموش کند

    وقطره ای از شراب عشق  و امید نوش نماید..........

     

    کلاغ سیاه دوست همیشگی

    شما..................

  • نویسنده: کاوه کیا(سه شنبه 85/6/21 ساعت 2:22 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دلمن....تقدیم به آجی غزل گلم
  •  

    دل من یه روز به دریا زد و رفت
     

    پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

    پاشنهء کفش فرارو ور کشید

    آستین همت رو بالا زد و رفت

    یه دفعه بچه شد و تنگ غروب

    سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت

    حیوونی تازگی آدم شده بود

    به سرش هوای حوٌا زد و رفت

    دفتر گذشته ها رو پاره کرد

    نامهء فرداها رو تا زد و رفت

    زنده ها خیلی براش کهنه بودن

    خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

    هوای تازه دلش میخواست ولی

    آخرش توی غبارا زد و رفت

    دنبال کلید خوشبختی می گشت

    خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

    یه دفعه بچه شد و تنگ غروب

    سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت

    حیوونی تازگی آدم شده بود

    به سرش هوای حوا زد و رفت

    دفتر گذشته ها رو پاره کرد

    نامهء فرداها رو تا زد و رفت

    حیوونی تازگی آدم شده بود

    به سرش هوای حوا زد و رفت

    به سرش هوای حوا زد و رفت 

     



  • نویسنده: کاوه کیا(سه شنبه 85/6/14 ساعت 12:6 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 6053
    بازدید امروز : 0
    بازدید د?روز : 1
  •   درباره من

  • کلاغستان
    کاوه کیا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • کلاغستان

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • دختری تنها با کوله باری از غم (( یاسی عزیز ))
    بوسه آتش (( مهدیه ))

  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی


  •   مطالب بایگانی شده

  • عاشق استخونی

  •   آهنگ وبلاگ من



  •   وضعیت من در یاهو

  • یــــاهـو